سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخاطر احساس قشنگ تو ، بر درگاه دل ام :

 

این همه آتش به جانم می زنی یعنی که چه ؟

شعله بر مُهر نهانم می زنی یعنی که چه ؟

من شب و روز و ، مه و خورشید را گم کرده ام ! ؟

بی سبب کتمان مکن ، آن ِ منی یعنی که چه ؟

آسمان از عشق بی پایان من سر در جبین

خنده بر روح و روانم می زنی یعنی که چه ؟

کوس رسوایی به طبل بی قراران رفته است

زخمه ها بر استخوانم می زنی یعنی که چه ؟

پادشاه مهربانی شب و روز ِ تو ام

فتنه ها بر جسم و جانم می زنی یعنی که چه ؟

من که خود ، در ساغر ِمهر شما گم گشته ام

از چه این سان، تازیانم می زنی یعنی که چه ؟

دفتر کون و مکان، تصویر عشق ناب ماست

ای سحر ،آتش به جانم می زنی یعنی که چه ؟


ح ب

توهم

31

تبر

1394


نوشته شده در  چهارشنبه 94/4/31ساعت  2:29 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

شهر ِ هـزار خاطره ای

ای زمینی مقدس.

چراغ های زمان،

بی تو خاموش اند، بر آسمان

نمی درخشد ستاره ای.

نگاه ات گرم و دل ات،

مهر افشان بادا.

 

ح ب - توهم

31 تیر 1394


نوشته شده در  چهارشنبه 94/4/31ساعت  12:47 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

نیستم این جا چــرا ؟

جای من ، اما کجاس؟

آه فهمیدم نگــو ! !

نقطه ای در قلب تو ؟ !

آه ِ کوتاهی که بر لب ها رهاس ... ! !

ح ب

توهم

27

تیر

1394


نوشته شده در  شنبه 94/4/27ساعت  7:56 عصر  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

یار ِمن ای یار ِمن ، بـاز مرنجان مرا

شعله به جانم مزن ، یـار مسوزان مرا

سـاحل دریـائی ام ، قایق رویا ئی ام

عاشق رسوائی ام ، بـاد به طوفان مرا

دل طلب روی دوست ، چَشم به گیسوی اوست ،

عطر تنم ، بوی اوست، بـاد مگردان مرا

من دل و دین داده ام ، مـهرِ یقین داده ام

جـام نـگـین داده ام ، "مــاه " بــه تـابان مـرا

رام و قــرارم تــوئی ، روح ِ تــبارم تــوئـی

مـاه نـگارم تــوئـی ، یــار بـه خــندان مـرا

ح ب

توهم

27

تیر

1394


نوشته شده در  شنبه 94/4/27ساعت  7:17 عصر  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

توئی زیباترین شـعرم نگو این را نمی دانی

توئی تنهاترین حرفم نگو آن را نمی فمهی

تو دریائی و من موجم تو طوفانی و من اوجم

تو اقیانوس ِ هر شعری معمائی نگو این را نمی دانی

من از شعر تو با دریا

میان ِ موج طوفانی

چنان رفتم که می دانی

نگو جانم که می دانم که می دانی

و می فهمم که می فهمی

که من عاشق ترین هستم

بیا بر کشتی جانم

چو بارانی به بال ساحل دل باش

تو می دانی چه می گویم

بیا با من به گوی و گفت و گو بنشین

تو را من تا سحر ، بیدار می مانم

ح ب

تـوهم

25

تیر

1394

4 بامداد


نوشته شده در  پنج شنبه 94/4/25ساعت  4:11 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

مرا بر کلبه ی خاموش غم مسپار

تو می دانی دلم ، عاشق ترین ابرست

بیا بر آسمان ِ چَـشم من ، یک شاخه گل بسپار

که بیمارم میان باد و باران ، در هوای تو

تو معنایی به من بخشیده ای ای دختر باران

بیا باران ! بیا در لحظه های پاک تنهایی بیدارم

ببین تصویر نمناک ات ، به روی صفحه ی جانم

بیا ای دختر معنا بیا بر چشم بیمارم

ح ب

توهم

25

تیر

1394

2 بامداد


نوشته شده در  پنج شنبه 94/4/25ساعت  1:56 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

تو که بخندی ،

دلم هزار جوانه می زند

حتی در گرمای تابستان .

در سرمای دی و بهمن

عاشق می شود

جاری می کند خون شقایق را

بر برف سپید اسفند

بخند جان ِ شعرهای من

دلم گرفته است

وقتی که نمی خندی

گریه ام می گیرد


با تو جوانه های زمین ،

در آسمان ِ خدا

خنده های مستانه می زنند

و بهشت

و هور

و جوی های روان شیر

و عشق

که در بن بست ِ قلب امروز

مدفون شده است

می خندد می خندد

با تو دلم تنگ نمی شود

عاشق خنده های توام

دلم گرفته است

با دیگران نخند ! ؟

تنها منم که عاشق توام ....

 

ح ب

توهم

22

تیر

1394


نوشته شده در  دوشنبه 94/4/22ساعت  2:23 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

با تو نخوانده ام ،

نه امروز و ، نه هیچ روز دیگر

خواب جهان

آشفته تر از پریشانی

زبان من و ماست ...!!

غریبه است انکه مرا و تو را

دور می خواند از هم

دل ات را دریاب

با شایسته ترین ِ لحظه ها

هیچ کس با تو عاشق نیست

دنیا ، خواب پریشانی ِ آدم هاست

 

ح ب

توهم

22

تیر

1394


نوشته شده در  دوشنبه 94/4/22ساعت  1:57 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

امید رفتنم به نا کجاست

صدای خاطره ، کوتاه است

به کلبه ی خاموش ِ من

چه کسی ، بر در می کوبد؟

دلم لرزید !!

امید رفتنم به نا کجاست

مرا رها کنید ، دلم گرفته است

صدای خاطره کوتاست

دلم گریه می خواهد امشب

ماه را خبر کنید ابرها را صدا زند

ببارد از آسمان صدای گریه ی خدا

دلم گرفته است

امید رفتنم به نا کجاست

ح ب

توهم

22

تیر

1394


نوشته شده در  دوشنبه 94/4/22ساعت  1:38 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

چه موجی دارد امشب

صدای اشک هایت ! ؟

چه خون پالاو عطشان ست ،

غروب چَـشم هایت .

 

نمی داند حضور و قـدر ِ عالم را ،

سحر گاهی که می ماند !؟

چه خونین بال ِ پـرواز ست ،

شهنشاهی که بر این موج می راند!؟

 

نمی گرید ، نمی خندد ،

صدایی از پس ِ چاهی .!؟

زمان خاموش و دل تنگ ست ،

سکوت ِ سرد ِ کوتاهی !؟

 

سحرگاهان صدای مـرز ِ باران را ،

به روی کلبه ی خاموش مان بسپار..!؟

اگر شب بگذرد، باران نخواهد ماند!؟

ازاین ماتم سرا و کلبه ها بسیار!!

 

من امشب تا سحر بیدار می مانم!

میان موج خون بر دار می مانم!؟

چراغ چَشم های من ، خموش و سرد و نم دارند

من امشب تا سحر بر دار می مانم ...

 

ح ب

توهم

16

تیر

1394


نوشته شده در  سه شنبه 94/4/16ساعت  4:54 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یقین گم شده ...
جاهلانه در زمان ... !
عاشقانه در باران ...
قلب بی دریغ من ...
روز پدر ...
شب های بیهودگی...
آتش و فریاد...!
شعر رهایی ...! ؟
راه نظر ...
مزار تنهائی...
[عناوین آرشیوشده]