سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ببین که با صدای تــو ،

چـگونـه عـاشـق لـحطه هـا شــده ام ! ؟

ببین گل های باغچه را  ،

چـگونـه سـر خــم می کــنند به راه تــو ! ؟

صدای تـو ،

نجـابـت شمعدانی ها را ،

 مسخ می نمود و عاشق تر می شدند...


کاش  می ماندی ای غـزل

بـه خـانـقاه دلــم

تـا گل های شهر عشق

عقیم و ســترون ،

نمی شـدند.

تــو بـــزرگ بـــودی و بـی دریـــغ.


اینـک کـــجایی ای غــــزل ؟

 خـــوابـم نـمی بـــرد

این پریشانی شب های عقیم

این هراس و ، بــند ِ بی دریـغ، 

شب های زخم و ، تازیانه و ، تــیغ

ای وای ِ مــن !

گــریـه ام گـــرفـته است

کـــجایی کـــه نـــوازشم کنی ؟


 این خــانــه عـجیب ،

   بــوی مــردن می دهـــد

  کـاش دوبـاره بیـایی ای غــزل.


ح

ب       15

تـــو     04

هــم   93




نوشته شده در  یکشنبه 93/4/15ساعت  5:4 صبح  توسط ح - ب 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یقین گم شده ...
جاهلانه در زمان ... !
عاشقانه در باران ...
قلب بی دریغ من ...
روز پدر ...
شب های بیهودگی...
آتش و فریاد...!
شعر رهایی ...! ؟
راه نظر ...
مزار تنهائی...
[عناوین آرشیوشده]