بوی غربت را،
فهمیدم .
آسمان ،
خیس شد .
باغ آرام .
خاک ،
گریه را سر داد.
بیدار شدم ،
به بی کسی پناه بردم . . . ! ! ؟ ؟
ح – ب تــــوهـــم
03/12/1391
12:30 بامداد
چشمانم عجیب ،
بوی خواب می داد .
تشنه بود و ،
باغ را آب می داد .
جنگل به اخم
بر بازو درخت ،
تیغ بود و زخم .
اشکم ولی
خاک را ، سیراب می داد ؟
ای خاک ِ خون فشان ،
جانم فدای تو
بازو زخمی و
صبرو صفای تو .
ح- ب تـــــــوهــم
11 بامداد- 01/12/1391