مـیانِ بـاغِ چشـمانم
هـزاران رمــز و رازِ نی
به هـر جوی و به هـر بندش
بسی رنج و ستم درپی
مـرا ، در خلوتِ شبها
خوشا دستی که ناز آرد
میانِ سجده ی مستی
صـدایی در فراز آرد...
خـوشـا در گلشـن عشــقم ،
هجوم بـاد و طـوفـان نیست
درونِ باغی از وحشت ،
نفــیرمـرگِ انسان نیست
در اینجا هیچ گـــرگــی نیست
هـمه هـم قــدّ و همسانند ، بـزرگی نیست.
در اینجا چــشم هـا ،
واگــوی احساسند،
درونِ دیــده خـــاری نیست
و یــا در آسـتین هاشان ،
نفیر مـرگ و ، مــاری نیست
در اینجا،
هـر صــدایی سبز می آید.
مـرا از وحشت ِطـوفـان
مــلالـی نیست
میــانِ کــوچه ی بُـن بـست،
صـــدای قـیل و قـالی نیست
کسی در کین و نفــرت نیست
چــه خـوشبختم ! !
در اینجا ،
در هــــوای عــــشق بــایـد زیست.
ح - ب
تـــــوهــم
26/08/1390