دیـــواری از ســکوت ،
محیطم کـرده است ...
خـنده می زنم به روز
دل خوش نمی کنم پـند را
گـریه می کنم هـنوز
" آوازهای بــند " را
ح - ب "تـــوهـم"
25/11/1392
ای بـهمـن فـریـاد ، مــعنای اسـتبداد
مـفـهوم آزادی ، تـعـبیری از اضــداد
با واژه هائی گنگ ، خـون ِ رفیقان را
بـر بـاد می دادی ، بـا پــرچـم بــیداد
آن خسرو گل گون ، در بـامداد خـون
خــیلِ عــریـزانـم ، در بــند هـای داد
مهر و ردایت را ، خواهم شکست آخر
افـیون استعمار ، بـر شانـه ی بــیداد
تا مرگ استبداد ، من زنده می مانم
خواهم زدود این ننگ ،در صبحی از فریاد
ح - ب " تــــوهـم "
22/11/1392
آفتابت را می خواهم
وطـن ! !
سـزاوار ِ چشمان توأم
مهرآئین سـبزینه تـن
ح- ب "تــوهـم"
23/10/1392
خانه بی نان که نمی شود؟
زمین تشنه است !
از این غرقاب خون ! ؟
دعا کن باران ببارد ،
و گندم ،
به زمین ها دوباره سبز.
و آب ،
در جوبارهای برهنه جاری
شاید ، شاید
ماهیان ِ تشنه بیاسایند
و گوسفندان قریب،
سیراب ، سیراب . . .
باران که آمد،
نان را ،
در آب خواهم زد
تا دندان های تو
دوباره نشکند . . .! ؟
آی باران !
اگر نباری
زمین ، خالی تحقیر خواهد ماند
و خانه ها
همچنان بی نان می ماند . . .
بی آب ،
آبادی می میرد
جنگ ،
تومار ِ آبادانی را
شکسته است
ببار باران
دلم بی بهانه می بارد
ببار باران . . . .
ح - ب "تــوهـم"
جمعه 21/10/1392
با لبانت سخن مگوی
زیرا که چشمان ات،
زیباترین قصیـده ی حقیقت اند. . .
ح - ب "تـــوهـم"
19/11/1392
چشمان ِ بـاد ،
پـر از غصـه است .
مـاه ،
روزانِ بی خـورشبد را
گـریه نشسته است
هـیچ کس ،
حـالـی از ستاره نمی پـرسـد ! ؟
آسمان،
خالیِ احساس ِ رفاقت شده است...! !
وارونگی
گریبانگیر ِ آدمی ست . . .
ح - ب تــوهـم
تهران -13/11/1392
کنار ِ پنجره ،
چشمان ِ باد
ورق می خورَد
آهسته - آهسته
خـورشـید می رود.
کـسی را ،
یـارای مــانـدن نیست .
مـــاه هـم
ایـنجـا زیـادی ست . . . ! ؟
آدم هـا ، آی آدم هـا ! !
معنـایی تــازه اند...
احـساس ،
در کثـرتِ اضـداد
می میـرد .
یـک زبـان ِ مشـترک ،
در میـانـه نیست ،
پـنـدارهـا ، کـردارهـا
تعـبیری دوبـاره اند :
تـاریکی ، کـینه ، نـخـوت ،
خـاموشی ، قـتل ، خیانت . . .
از هـر سـو ،
انجماد ،
رخـنه دوانده است
بر هیچ کتیبه رفاقت
نشانی نمانده است
سفر کن !
از این همه یاس
به دنیای نیک آدمی .
ح - ب " تــوهـم "
تهران 13/11/1392
دستی ،
کـنار پنجره نیست ،
یک سو زند ، پـرده را . . . ؟ ؟
یک شب ،
وقتی غـروب شد ،
و بــرف ،
چـشـمان زمـین را ،
سپید کـرده بـود ،
مـــرا ،
بــا روبـانی سیاه ،
به ســرداب فـرامـوشـی سـپردند. . .
ز آن پـس ،
دســتانم ، حـرکتی نیافت . . .
یـاری ام کــن :
یـک ســو زن این پــــرده را . . . ! ؟
چـشمان شـکسته ام ،
شـایـد آفـتاب را ،
دوبــاره حــس کــند . . . ! ! ؟ ؟
ح - ب " تـــوهـم "
22/10/1392