وقتی که برای زندگی ، آه می کشم
طرحی ز غم، با مداد سیاه می کشم
می خامُشم بجرم تقدیر شب ولی
این طرفه بین ، چه بیگناه می کشم
ح – ب
تـــــــوهـــم
25/11/1389
از ستاره های خاکستری ،
وام می گیرم ،
چشمان خدا را.
شاید
در سیاه چال نادانی ،
سقوط نکنم
چشمان ما ،
عقل ماست ! ؟
از آن ،
در فریب ما ،
استفاده می کنند ؟ !
ابلهانی که حکم می کنند
ح – ب
تـــــــــوهــــم
23:59
27/02/1390
مــــا عــاشـقان قــریب ، از یـاد رفـته ایم
در تنـد بـاد حــوادث ، بــر بــاد رفـته ایم
ح – ب
تــــــوهـــم
3:10 بامداد
17/03/1390
من که آواره ی چشمان توام فــریـادم
بـادم و ابـرم و بــاران ِ تـوام آزادم
ح – ب
تــــــوهـــم
6:40 بامداد
31/04/1389
با من بیا
به تماشای برکه های عشق ،
به راز پرنده های خیس
در باران ،
پی می بری .
بالم شکسته است ،
در آوار ِ گرگ و میش .
اینان
به هیأت میش زاده اند ؟
دیری ست هم پیمان و هم پیاله اند . . . ؟ !
ما ،
امّا ،
در قاب پنجره
اسیر بودنیم ! ! ؟ ؟
ح – ب
تـــــــوهــــم
بیست دقیقه بامداد
28/02/1390
هوای باغ ،
گرفته است .
برای پرنده ای
که لانه اش ویرانی ست ،
می گریم .
خوشا بهانه ای
که دلم را ،
آشیانه ای بخشد . . . ! ؟
ح – ب
تــــــوهـــم
نُه دقیقه بامداد
28/02/1390
بیدارم هنوز ؟ !
میانه ی راه
انتظار تو را می شنوم .
وقتی ،
آخرین پرنده
با بهار ،
همخوابه می شود،
خواهی آمد . . . ؟ ! !
سی سال گذشت
نیامدی
و " ما "
" من "
شده است
که تاراج می شوم
و بیدارم هنوز . . . ! ؟ !
ح – ب
تــــــوهـــم
سی ودو دقیقه بامداد
28/02/1390