ای کاش می شد ایکاش !
« توانستن » را ،
ز قلّه های حقیر ِ ناتوانی ،
بر دوش کشانیم .
آهنگی شویم
ترانه ء هزار فریاد را
تا چشم کودکان فقر ،
« باز » نمیرد هرگز . . .
در هیمه گاهِ سحر
که را آتش زده اند
آنکه از نیاز ،
شاخه های نماز را جویده است ؟
و از حقارت و کین ، بارورست ؟
رخوتی ، به دور زمان
رخوتی به جان آدمی !!؟
گرگ ِ تشنهء زمین ولی
همیشه بیدارست
چه کسی
ایمان را زخانه های ما ربود ؟
و عشق را
که منتهای استقامت ست ،
سر بلندی ما ،
حقیقت مان بود ، استورایمان بود و چشمانی که
هیچگاه به خواب ِ دشمن ، در نیامده بود
شگفتا ! !
.... اینهمه خاموشی و سکوت ..!!
تَوَهّم
13/09/1385