وقتی خورشید را
سـلاخی می کردند
از لابلای در دیـدم
تـــزویـر را
در شــــریـانش پـاشیـدند ! ! ؟ ؟
از آن روز
هـــر وقــت بـــاران می بـارد ،
آب ِ تمـامی جــوی هـای شهـر
ســیـاه می شــود
از آن روز
خــون ِ تمــامی مــردمـان شهـر
تـیـــره مـی شــود
و از لب هاشان
خــون ِ سمـی مارهای خــیانـت
فـــــوران می کــند
از آن روز
نـــان سفـره های عشــق ،
بــوی تَـعَــفُن گرفت
هیچکس
اعتماد را
بـــارور نمی کــند
در جـان ِ بیــدریـع خــویـش
ایمــان از قلب ها گـریخت
خشکید در باغچه های شهر
گلــهای مـحبــت
شکست شمعدانی صداقت
ح - ب
تـــــــوهـــم
1389/02/06