... درختْ با جنگلْ سخنْ می گوید
علفْ با صحرا - ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم ....
ِقصّه نیستم که بخوانی
نغمه نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بدانی
یا چیزی چنان که ببینی
منْ درِدِ مشترکمْ مرا فریاد کن ..
همهْ لرزش ِ دست و دلمْ
از آن بود
که عشقْ
پناهی گردد
پروازی نه
ُگریزْ گاهی گردد . . .
آی عشقْ آی عشقْ
چهرهء آبی ات پیدا نیست
و خُنَکای مَرهَمی
برشعلهء زخمی
آی عشقْ آی عشقْ
چهرهء آشنایت پیدا نیست...
به جست و جوی تو
برْ درگاهِ کوه ْ می گریم
در آستانهء دریا و علف ...
به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ؟
نامت
سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
ما همچنان
دوره می کنیم
شبْ را و روز را
هنوز را ...
دستت را بمن بده - حرفت را بمن بگو
زیرا که دستانِ من با دستهای تو آشناست
و با لبانت - برای همهْ لبها سخن گفته ام
ای دیرْ یافته با تو سخن می گویم ....