باز من، مرثیه خوانِ شبِ دلتنگی وصحرا شده ام
به سراغِ من ِ دیوانه نیایید که تنها شده ام
با تنی خسته و رنجور از این دربدری ها که منم
خون ِ دل می خورم و چون نخورم؟ بی دل و معناشده ام
بگذارید و بدانید « رَهیدن » ره ِ پایانیِ ماست
من ِدلمرده ی مسکین هم عجب، خسته از اینجا شده ام
در رثای عموی بزرگوارم
ح _ ب « توهم »
1385 /11/09