دستی ،
کـنار پنجره نیست ،
یک سو زند ، پـرده را . . . ؟ ؟
یک شب ،
وقتی غـروب شد ،
و بــرف ،
چـشـمان زمـین را ،
سپید کـرده بـود ،
مـــرا ،
بــا روبـانی سیاه ،
به ســرداب فـرامـوشـی سـپردند. . .
ز آن پـس ،
دســتانم ، حـرکتی نیافت . . .
یـاری ام کــن :
یـک ســو زن این پــــرده را . . . ! ؟
چـشمان شـکسته ام ،
شـایـد آفـتاب را ،
دوبــاره حــس کــند . . . ! ! ؟ ؟
ح - ب " تـــوهـم "
22/10/1392