چه موجی دارد امشب
صدای اشک هایت ! ؟
چه خون پالاو عطشان ست ،
غروب چَـشم هایت .
نمی داند حضور و قـدر ِ عالم را ،
سحر گاهی که می ماند !؟
چه خونین بال ِ پـرواز ست ،
شهنشاهی که بر این موج می راند!؟
نمی گرید ، نمی خندد ،
صدایی از پس ِ چاهی .!؟
زمان خاموش و دل تنگ ست ،
سکوت ِ سرد ِ کوتاهی !؟
سحرگاهان صدای مـرز ِ باران را ،
به روی کلبه ی خاموش مان بسپار..!؟
اگر شب بگذرد، باران نخواهد ماند!؟
ازاین ماتم سرا و کلبه ها بسیار!!
من امشب تا سحر بیدار می مانم!
میان موج خون بر دار می مانم!؟
چراغ چَشم های من ، خموش و سرد و نم دارند
من امشب تا سحر بر دار می مانم ...
ح ب
توهم
16
تیر
1394