گفتی که باغها دروغ نمی گویند
و بهار دوباره خواهد خندید
گفتی که گُل ، عاشق بهارانست
و درخت ،
هیچگاه سَر ، خم نخواهد کرد
گفتی فضیلت ِ مردان ،
درستکاری شان بود
گفتی ولی
دیدم که آبی پرواز در حقیقت شان نبود
و به اندک شَرری خودفروشی کردند
اینک که باغها یخ زده اند
و کومه ، خالی گرمی عشق ،
دیگر نباید «عاشقانه » سرود
از «خواستن» و « بودن» گفت
نه از باران نه از ترانه و برگ گفت
دیگر چراغ
چشم ِ معرفت نیست
«چشمان ِ خون گرفته ء گرگی ست »
آفتاب را - دوباره باور نخواهم کرد
و در صدافت ِ باران ،
همیشه تردبد خواهم کرد
اینک چشم ما قلب ماست
که دارد آهسته آهسته به « فردا » می پیوندد
باید سرود اما ،
آرام ، خسته ، اندوهگین :
زخم ِ « امروز » تا « فردا » خواهد پائید ؟ ؟
توهم - ح ب
۱۳۸۵/۰۹/۰۱