دستی کنار ِ پنجرهء انتظار نیست
چشمی برای دیدن و بهار نیست
کلافِ گمشدهء عشق پوسید ست
حرفی برای گفتن «یار» نیست
میان ِ حرکت و زندگی ،
وقفه ای افتادست ..! !
ای خوش ترین نشانه
شعری بخوان
آبی تر از دریا
شفاف تر از باران
شاید احساس ،
فرهادِِ گمشده اش را
دریابد شاید..!! ؟
تَوَ هم
15/09/1385
ای کاش می شد ایکاش !
« توانستن » را ،
ز قلّه های حقیر ِ ناتوانی ،
بر دوش کشانیم .
آهنگی شویم
ترانه ء هزار فریاد را
تا چشم کودکان فقر ،
« باز » نمیرد هرگز . . .
در هیمه گاهِ سحر
که را آتش زده اند
آنکه از نیاز ،
شاخه های نماز را جویده است ؟
و از حقارت و کین ، بارورست ؟
رخوتی ، به دور زمان
رخوتی به جان آدمی !!؟
گرگ ِ تشنهء زمین ولی
همیشه بیدارست
چه کسی
ایمان را زخانه های ما ربود ؟
و عشق را
که منتهای استقامت ست ،
سر بلندی ما ،
حقیقت مان بود ، استورایمان بود و چشمانی که
هیچگاه به خواب ِ دشمن ، در نیامده بود
شگفتا ! !
.... اینهمه خاموشی و سکوت ..!!
تَوَهّم
13/09/1385
دریغ ...
این زمانهء نابجای اشک را ،
به تقاضا نشسته است .
سن ِ درختان کوته شده است !
و ماه گرفتار شبهای سر درگمی ست !
.... یعنی چه خواهد شد ؟
« و چه خواهد آمد برسرما
با این دلهای پراکنده ؟
بنشینیم و بیندیشیم اینهمه با هم بیگانه
اینهمه دوری و بیزاری
به کجا خواهیم رسید آخر ...؟!! »
ح - ب توهم
1385/09/10
فکرم خرابِ غصه های گمشده است
شاعر نیم ، دلم گرفته است ....
این کوچه های فقر
این عقده های اسیر
در من
اضطراب ِ فردا را به تماشا نشسته است ....
خراب ِ من
چشمهای نیازمند ِ تواند
و جقیقت ِ خالی دستانت
خرابِ توام
ای درخود شکسته از رنجِ آدمی
دلم ، میهمان ِ هیچ
باغ و بهاری نبوده است
چراغی بیافروز
فردا عجیب تاریک است !!؟...
ح ـ ب ـ توهم
۱۰/۰۹/ ۱۳۸۵
گفتی که باغها دروغ نمی گویند
و بهار دوباره خواهد خندید
گفتی که گُل ، عاشق بهارانست
و درخت ،
هیچگاه سَر ، خم نخواهد کرد
گفتی فضیلت ِ مردان ،
درستکاری شان بود
گفتی ولی
دیدم که آبی پرواز در حقیقت شان نبود
و به اندک شَرری خودفروشی کردند
اینک که باغها یخ زده اند
و کومه ، خالی گرمی عشق ،
دیگر نباید «عاشقانه » سرود
از «خواستن» و « بودن» گفت
نه از باران نه از ترانه و برگ گفت
دیگر چراغ
چشم ِ معرفت نیست
«چشمان ِ خون گرفته ء گرگی ست »
آفتاب را - دوباره باور نخواهم کرد
و در صدافت ِ باران ،
همیشه تردبد خواهم کرد
اینک چشم ما قلب ماست
که دارد آهسته آهسته به « فردا » می پیوندد
باید سرود اما ،
آرام ، خسته ، اندوهگین :
زخم ِ « امروز » تا « فردا » خواهد پائید ؟ ؟
توهم - ح ب
۱۳۸۵/۰۹/۰۱
شبی به دفترِعشقت مرا تو مهمان کن
قرین ِ رنج و ملالم ، هوای باران کن
اگر چراغ ِ فروغی برین شب ِ یغما
ترا به جان ِ « اَهورا » ، بِدَم بهاران کن
برین خزان ِ بلا دیدهء سکوت آگین
بخوان ترانه ء « امید » یاران کن
صدای خندهء «سایه » دگرکسی نشنید
تو جان ، ز پرده برون آی و موج ِ ویران کن
من آن « تَوَهم » دردم درین حضور ِ صبور
تو گر ستاره ء صبحی ، شراره باران کن
ح - ب توهم
۰۱/۰۹/۱۳۸۵
صدایت می زنم ای دختر عشق من ِدیوانه ء خاموش دریاب |
از تو هیچ نشانه پیدا نیست
ای دختر ِعشق
در خاکِ راز ِ کدام سرزمین ،
بافته ای آبشار گیسو انت
وز عِطر گرم کدام معشوق
سرخوش و مست
باخته ای جان ِعاشق ا ت ؟ - دختر ِباران
از تو بی هیچ نشانه
گشتم آواره ء هر کوی و بَرزَن
از "بامداد " و "سایه "
از باغ و خاطره
از درخت و ساقه
از شمع و پروانه
بی نشانی
که مرا به تو باز رساند
دریاب !
فرزند گمنام تو ام
از تو هیچ نشانه پیدا نیست
و من بر تنیده ام
بر تَک درخت شانهء پائیز
بازوانت بگو
کدام فشرده در آغوش
سیمین تن عاشقی ؟
من سرزمینم
خاکِ پای شماست
و تشنه ترین درخت
فریادهای تلخ میهن ست
سالیانیست نیامده ای
و ستاره های انتظار
تک به تک فرو افتادند
و هنوز نیامده ای . . .
در انتظار تو ،
این دفتر خالی تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد. . .؟
سلام...
در آغاز
به نام او که به جشن عشق مارا میهمان نماز کرد
عاشقانه آفرید
آدمیتی که می توانست فرهاد بود می توان کاوه...
عشفبازی را چه خوش فرهادِ شیرین کرد و رفت
جان ِ شیرینْ را فدای جانِ شیرین کرد و رفت
نشانه های عشق را ،
هرگز نَجُسته ام
زیرا که از پائیزْ سْرشکسته ام
تَوَهُمِ زخیمی ام ،
سکوتِ ترا بدرد آورده است .
بر گذرگاهِ من ،
نظاره می کنی ،
شبهای بی مهتاب را...
برای عشق ،
باید بسی شاعرانه سرود
امُا نه درین زمانه که خشکیده رود.
عشق را ،
در جوانه های ناشکفتهء پائیز
از دهان سربی درخت
از آنکه عاشقانه جانْ سپرد
ازشاعر ِ گلهای سرخْ
باغهای سوسن و یاس
بایدسرود .
«عشقْ صدای صدا هاست »
و هرگز نخواهد خفت .
« من
پری ِکوچکِ غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری ِ کوچکِ غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سجرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد »
****
صدای حادثه یاران !
عاشقتان نکرده است ؟!
وقتی که سفره ها همه خالی
و قلبها ی خونی ،
در خاک ِ باغچهْ مدفونست . . .
« من از گفتن می مانم
امُا زبانِ گنجشگانْ
زبانِ زندگیِ جمله های جشنِ طبیعتست.
زبانِ گنجشگانْ بعنی: بهار، برگ ، بهار.
زبانِ گنجشگانْ بعنی: نسیم ، عطر ، نسیم.ادامه مطلب...