عجیب دلم گرفته است ،
عجیب . . . ! ! ؟ ؟
ابــــرهـا،
کجـای زمـان جا گرفته اند ؟ ! !
مــن از نــهایـت ِ تـلخ ترین حــادثه می گویم . . .
وقتی که شب رسید
آنهم ، بلند و نـاتمام . . .
وقتی مـــرا گـرفتند ،
وقتی تـــو را ، فــــریفـتند. . . ! ؟
ما ،
مـــرگ ِ خویش را،
به یــــلــدا نشسته ایم ! ؟
بی آنَـک نشـانه ، بی آنَـک امـــیـد. . . . !! ؟؟
ح ب
تـــــوهـم
28/09/1391
من از حضور ِ تو ای دوست ،
در این هوای نفس گیر . . . ! ؟
بیمناکم ؟ !
ای کاش ِ لحظه را ،
برای روزی که آمدی ،
می گذارم .
تـــرا به میــمهمانی،خــانـه های تـــاریـک ،
خــــواهــم بــــرد،
تـــــا چـــــراغـی مـــهیـا کـنی .
کـــــــودک امــــــــروز ِ مــــــن ،
چــشـمانش بـــسته اســت . . . . ! ! ! ؟ ؟ ؟
ح - ب
تــــــــوهــم
1391/09/28
مستِ میِ جانانی، در وقت فراموشی
کام از تو بگیرد دل،
آنگه که در آغوشی
گل در طلب بستان،
معشوقه پی مستان
دریاب دل و گل را
وقت مِی و می نوشی
این دایره ی دوران، همیشه نمی ماند
با ماه مکن هجران، خورشید همآغوشی
اندر طلبت ای جان
گر دست دهد پایان
کام دل و جان گیرم، در مستی و بی هوشی
با این دل سودایی
روزی تو به کار آیی
مِی با لب من نوشی، در وصل همی کوشی
ح ب توهم، تهران
3 بامداد 1391/07/20