دستهایت پاک ِ پاک ،
چشمهایت بی غرور
روشن از عِطرِ دلت
کوچه های بی عبور.
روزهای بی بهار،
سایه های بی شمار . . .؟ !
ای دریغا خنده ای ،
سالها امواجِ کــور . . . ! ؟
در چنین حال و هوا،
عشق هم افسانه شد.
زد به صحرای جنون
کاوه هم دیوانه شد.
داغ از پیغامِ داغ
کشته های بی شمار
بـندهای جوی خون
سال های انتـــظار. . . .
ح - ب تـــوهـم
17/03/1392
9:30 بامداد