سرنوشت ِ من ،
آه شـعر ِ دیگری ست
تلخ تر از آن ، چه ســروده ای
من کـتاب ِ شـــعر جهانم
شاعر لحظه های غم
این ســــتم ، ســـوخــت جــانـم ...
ح - ب 7 بامداد
تــــوهــم 12 خورداد 1394
هی ! بــــرایم قطره ای بــاران بـیار،
من زمین ِ فقرم و بی برگ و بار
لحظه های ســبزمن ، خشـکیده اند
بذر مهر و شـادکامی را بکار.
ح دو چهل و شش دقیقه
ب بــامـــداد
تــو 10
هـم خوردادماه
1394
یاری نمی کنی ام ، ای رفته از سفر بیا
من بی تو خاطره ام ، ای یار بی خبر بیا
ح ب توهم بداهه . یک و دوازده دقیقه بامداد هفتم خرداد 1394
من خجالت می کشم از تو
اگر در شعرِ من
یک حرف زیبا نیست ! ؟
گوش کن در چشم من
حرفی ز برگ و باغ و رویا نیست
چَشمه های باغ ، خشکیده ست
سرزمین سبز پوسیده ست
من خجالت می کشم از تو
نیـا ؟ ! !
این جا همه دلگیر و غم بارند
دردهاشان- آرزوهاشان پلاسیده ست
یا زپشتِ میله اند یا بر سر دارند
من خجالت می کشم از تو
بهار ! ؟
این خـانه تـاریک ست
در حیاط اش، بوی ریحان ، حوض آبی نیست
تُـنگ ماهی، سفره ی هفت سینِ عیدی نیست
من خجالت می کشم
در شعر من
یک حرف زیبا نیست....
ح ب تــوهم
26 اسقند 1393